من و آبجیم !

هرچی که بشه

من و آبجیم !

هرچی که بشه

ما اومدیم

خیلی وقته ننوشتم...

خیلی چیزا واسه گفتن دارم که حالا باشه واسه سر فرصت

امروز اومدم که از دیشب بگم

دیشب جشن تولد علی بود. من و امیر هم که خوب صد البته دعوت بودیم. آبجی کوچیکه نتونست بیاد.واقعا جاش خالی بود.. خیلی خوش گذشت.. البته اولش به نظر نمیومد که خوب باشه ولی عالی بود...من که از وقتی شروع کردن به رقصیدن وسط بودم تا موقع خداحافظ ! دیگه آخراش رو پام بند نبودم. چقدر دلم می خواست چکمه امو در می آوردم... نمی دونید چقدر اون موقع که مجبور شدم چکمه امو در بیارم و لزگی برقصم و دوست داشتم!....

من که فیلم و ندیدم اما امیر می گفت همه بالا بودن !  گویا علی که فیلم و می دیده یکی دو جاش بهم فحش داده! ( همون جاهایی که میترا کادوشو داده بوده احتمالا!!)

با سلام و صلوات اومدم خونه... ساعت 1:30_2 بود ....البته خونه امن و امان بود منتهی من مجبور شدم به مامانم قضیه ی امیر و بگم... دوست نداشتم به این زودی چیزی بفهمه که به لطف امیر خان فهمید دیگه !

بی خیال....

آی که چقدر دلم واسه دیشب تنگ شده... کاش امیر هم مهمونی بگیره....خدا کنه برنامه هاش جور بشه و بگیره.....

مهمونی من و آبجی کوچیکه

 

   مهمونی من و آبجی کوچیکه..

 

 

وااااای خدایا شکرت !
سلام

گفته بودم بر میگردم... آی اگه بدونین لین دو سه روزه چه خبر بود...

مامان و بابا و دوتا خواهرام رفتن شمال و من موندم و افکار شیطانیم... به بهناز( دوستمه ) گفتم بیاد پیشم که مامان اینا بهانه نیارن و برن.. رفتن و من و آبجی کوچیکه یه مهمونی گرفتیم... خیلی  بزرگ نبود اما به نظر من که خوب بود.. من بودم و امیر و آبجی کوچیکه و بهناز و علی و مترا(خانومه دوست دختر علی).. آخر شب هم وحید ( آقای دوست پسر بهناز )... آبجی کوچیکه زودی رفت.. الی بمیرم باز دوباره مریض شد....

وای جای همه اتون خالی خیلی خوش گذشت... از اولش با اون خرید مسخره ی من و آبجی کوچیکه که 10000 کیلو!! میوه خریدیم و تمیز کردن خونه و ماست و خیار درست کردن و چیدن ظرفا تا اون آخرش که علی مست مست رفت فرودگاه دنبال باباش...

اون شب نتونستم بخوابم... همه اش دلم شور داشت که الآنه که بابا اینا بیان و بساط عرقیات و سیگارجات مارو که وسط پذیرایی بود و کشف کنن و از اونا بدتر امیر و وحید و ببینن! خدارو شکر بخیر گذشت! البته من نصفه شبی پاشدم به جمع کردن...

دیروزم که هوا بارونی بود و مامان اینا نتونستن بیان... امیر اومد پیشمون و با هم فیلم یک تکه نان و دیدیم... فکر نمی کردم اینقدر قشنگ باشه... جذابیتش واسه من بیشتر بخاطر این بود که معنی تک تک صحنه های فلم و امیر واسم توضیح می داد و از آیه هایی که تو قرآنه و مربوط به فیلمه برام می گفت... جالب بود...

اها.. عصری هم با بهنام(آقای داداشه بهناز ) و مامانش یه سر تا پاساژ ونک رفتیم و از اونجایی که پای اضافی و وقت اضافی داشتیم یه سر کل ایرانزمن و گلستانم گشتیم واسه لباس و بهناز حرفش همونی بود که بود!
خوب دیگه برم تا مامان اینا نیومدن یه چک کنم خونه رو...

 

یه روز |پر مشغله!

 یه بار دیگه هم بخیر گذشت!

 

بعد از مدتها این اولین 4شنبه ای که خونه ام و به خاطر جلوگیری از سر رفتن حوصلم گفتم بیام و اتفاقای دیروزو تعریف کنم.دیروز روز بدی نبود.از امتحانو و 4 واحد تاریخ ادبیات که بگذریم،میرسیم به بقیه ی اتفاقای خوب.بذار فقط اینو بگم که منو آبجی بعد از مشورت با توجه به اکثریت آرا!قرار گذاشتیم که امتحان ندیم.نه اینکه خدایی نکرده درس نخونده بودیما!نه،نه!!!این استاد ما قبلانا در توصیف این درس می گفت که خیلی درس سختی و ریزشش تو آخر ترما معروف و اگه این امتحانو ندین می افتینو... ما هم به خاطر تو دهنی به استاد،خودمون این درسو حذف کردیم که دیگه انقد واسه ما شاخ و شونه نکشه!از سر بیکاری انقد تو حیاطو راهروها ول زده بودیم که دیگه روم نمی شد از راهرو رد شم.3شنبه های دانشگاه روزای خوبی.همه هستنو...یه چیز جالب اینکه تازگیها این رضا.. بد میره تو مخ ما.یادم باشه این یکیرو هم به آلبوم افتخاراتمون اضافه کنیم.

 دیروز قرار شده بود که منو آبجیم با امیراینا بریم سینما.وقتی همه خواب بودند.سانس سینما 5 بودو ما تازه ساعت 4 سوار تاکسی شدیم.یکی نبود بگه خوب شما که از صبح بیکار بودین خوب یه ذره زودتر راه می افتادین.خلاصه طبیعی بود که با این وضع خبابونا ما نرسیدیم به سینما و قرار شد که بریم کافی شاپ.امیر با یکی از دوستاش اومده بود که اتفاقاً اسم اونم علی بود.طفلی امیر اینا دچار کثرت علی اند. خوب این وسط من که فکر میکردم قراره بریم سینما طبیعی که نمی تونستم به شروین بگم که داریم میریم کافی شاپ اونم با امیر و دوستش.یک کافی شاپ گندی بود که...از صندلی های ناراحتش گرفته تا منوی مسخرش که یه دونه قهوه توش پیدا نمیشد.تو کافی شاپ که بودیم شروین sms داد که کدوم سینمایی که بیام دنبالت.ازاونجا به بدش دیگه بماند که دل من مثه سیر و سرکه داشت می جوشید.خلاصه از امیر اینا جدا شدیم و بدون توجه به سفارشات امیر مبنی بر اینکه زود برین خونه اومدیم و رفتیم پیش شروین.خدارو شکر دیروزم به خیر گذشت و ...

امروز ساعت 4 می خواییم با آبجیم بریم آرایشگاه و ابروهامونو یه مدل جدید برداریم که در ضمن برای فردا هم آماده باشه!!!

 

                                                     امضاء

                                                            آبجی کوچیکه