-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 تیر 1390 12:52
سلاااااااااااااام.بعد این همه وقت......... امروز قاطی گوگیجه هام واسه پیدا کردن وبلاگ آقای سعیدی یه دفعه از اینجا سردراوردم.گفتم بیام بگم که ما هنوز زنده ایم و هنوز هم هستیم.حالا دیگه هردوتامون قاطی مشغله های زندگی شدیم...دیگه هرروز باهم نیستیمو روزی دوسه دفعه تلفنی هم حرف نمیزنیم ولی خوب قاطی همه شلوغ پلوغی های...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 آذر 1388 13:09
دوشنبه ۹ آذر۸۸ سلام بعد این همه وقت........ فکر نمیکردم دوباره بنویسی آبجی بزرگه........خیلی از اون روزا که ما دوتا آبجی کوچولوی خوب بودیم گذشته.حالا فقط بعضی چیزا که مثلا یکیش همین وبلاگ یادمون مییاره که یه آبجیی هم داشتیم.نمیدونم ما آبجیای خوبی بودیم یا نه.فقط رفیق روزای خوب هم بودیم یا نه ولی خوب مهم اینه که ما...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 آذر 1388 11:29
از شهریور 86 تا امروز که آذر 88 و من دارم این پست و می نویسم که بذارمش تو وبلاگمون دو سال و سه ماه می گذره و هزارتا اتفاق افتاده... شایدم بیشتر از هزارتا..... آبجی کوچیکه حدودا یکسال و نیم که رفته سر خونه زندگیش... ما دیگه دانشجو نیستیم و من یکی حداقل خیلی وقته یه سر نرفتم دانشگاه که ببینم کی به کیه و چی به چیه......
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 شهریور 1386 18:35
این چند وقته خیلی اتفاقا افتاده که از بس وقت نشده بنویسم دیگه از دستمون در رفته.... الآنم اومدم که یکی از مهمترین اتفاق عمرم و ثبت کنم اومدم بگم دیشب جشن نامزدی آبجی کوچیکه بود... خدا کنه خوشبخت بشن.... دلم واسه تمام روزایی که آبجی کوچیکه تنها بود تنگه تنگه اما اینم یه جورشه دیگه... آبجی بزرگه
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 دی 1385 23:05
-
هییییییییییییی!!!
جمعه 1 دی 1385 13:04
دیروز ... نمی دونم خوب بود یا بد ! طی یک نقشه و توطئه ی از پیش تعین شده با آبجی کوچیکه قرار شد که بریم دوست امیر و علی رو ببینیم اگه آبجی کوچیکه خوشش اومد و اوکی داد اینا با هم دوست شن !!! (شروین چی؟! اونم بازی خوب!!) همه چیز از اولش به هم پیچید... صبح من و آبجیم خواب موندیم... امروز پنجشنبه بود و بازم با جناب آقای...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 آذر 1385 22:59
-
ما اومدیم
جمعه 24 آذر 1385 19:48
خیلی وقته ننوشتم... خیلی چیزا واسه گفتن دارم که حالا باشه واسه سر فرصت امروز اومدم که از دیشب بگم دیشب جشن تولد علی بود. من و امیر هم که خوب صد البته دعوت بودیم. آبجی کوچیکه نتونست بیاد.واقعا جاش خالی بود.. خیلی خوش گذشت.. البته اولش به نظر نمیومد که خوب باشه ولی عالی بود...من که از وقتی شروع کردن به رقصیدن وسط بودم...
-
مهمونی من و آبجی کوچیکه
شنبه 18 آذر 1385 15:38
مهمونی من و آبجی کوچیکه.. وااااای خدایا شکرت ! سلام گفته بودم بر میگردم... آی اگه بدونین لین دو سه روزه چه خبر بود... مامان و بابا و دوتا خواهرام رفتن شمال و من موندم و افکار شیطانیم... به بهناز( دوستمه ) گفتم بیاد پیشم که مامان اینا بهانه نیارن و برن.. رفتن و من و آبجی کوچیکه یه مهمونی گرفتیم... خیلی بزرگ نبود اما به...
-
یه روز |پر مشغله!
چهارشنبه 15 آذر 1385 12:30
یه بار دیگه هم بخیر گذشت! بعد از مدتها این اولین 4شنبه ای که خونه ام و به خاطر جلوگیری از سر رفتن حوصلم گفتم بیام و اتفاقای دیروزو تعریف کنم.دیروز روز بدی نبود.از امتحانو و 4 واحد تاریخ ادبیات که بگذریم،میرسیم به بقیه ی اتفاقای خوب.بذار فقط اینو بگم که منو آبجی بعد از مشورت با توجه به اکثریت آرا!قرار گذاشتیم که امتحان...
-
تاریخ ادبیات حذف...!
سهشنبه 14 آذر 1385 22:44
تاریخ ادبیات حذف...! یه چند روزی سر من و آبجیم خیلی شلوغه...! بر می گردیم
-
جمعه !!
یکشنبه 12 آذر 1385 18:26
جمعه !! اه امروز حوصله ام خیلی سر رفت! از صبح بیکارم هی خودمو پرت می کنم اینر هی پرت می کنم اونور... یه عالمه کار دارما اما حوصله ندارم.. بیشترشم تقصیر آبجی کوچیکه اس ! قرار شد تاریخ ادبیات و نخونیم ! امتحان ندیم اگه لازم شد حذفش کنیم... این ترم اینقدر درس حذف کردیم که نگووو! اگه این 4 واحد هم حذف شه من 9 واحدی می...
-
برف اومده
شنبه 11 آذر 1385 12:56
برف اومده ... مدرسه ها تعطیل شده... کاش منم می رفتم مدرسه.... پنج شنبه !! خوب! جونم براتون بگه که امروز یه کم با بقیه ی روزا فرق داشت.. ما یه خانوم دکتر داریم تو دانشگاه که خون همه رو کرده تو شیشه! البته خیلی ها به خاطر مسائلی از قبل پاچه خواری و جوابهایی که می داد دوستش داشتن.. می گم داشتن چون امروز مراسم خداحافظی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 10 آذر 1385 14:05
-
دارم می میرم از خستگی.
چهارشنبه 8 آذر 1385 23:29
دارم می میرم از خستگی. وای خدایا دارم می میرم از خستگی... امروز باز این آبجی ما زنگ زد و بیدارمون کرد.. دیگه عادت کردیم صبحا با صدای هم بیدار شیم! از دیروز این امیر مخ من و خورد که بریم بیرون، این زبون لال شده ی منم گفت باشه پس بریم خرید.( آخه یه چند وقتیه هی می خواد بره خرید و نمی شه!) قرار شد ساعت 3:30دم محل کارش...
-
دارم می میرم از خستگی.
چهارشنبه 8 آذر 1385 23:11
دارم می میرم از خستگی. وای خدایا دارم می میرم از خستگی... امروز باز این آبجی ما زنگ زد و بیدارمون کرد.. دیگه عادت کردیم صبحا با صدای هم بیدار شیم! از دیروز این امیر مخ من و خورد که بریم بیرون، این زبون لال شده ی منم گفت باشه پس بریم خرید.( آخه یه چند وقتیه هی می خواد بره خرید و نمی شه!) قرار شد ساعت 3:30دم محل کارش...
-
هفته بی مزه
چهارشنبه 8 آذر 1385 21:17
نمیدونم از کجا بنویسم.انقدر تو این چند روز اتفاقای جورواجور افتاده که.... کلا هفته ی زیاد جالبی نبود.از شنبه گرفته تا همین الان.از شنبه هیچی نمیگم چون افتضاح بود.می رسیم به یکشنبه.جالبه یکشنبه از زیر دست آبجی بزرگه در رفته و روز به اون پر اتفاقی رو ننوشته.نمیتونم ریز به ریزشو تعریف کنم چون واقعا خیلی طولانی بود.ولی یه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 آذر 1385 11:05
-
گول خوردیم حسابی...!
سهشنبه 7 آذر 1385 23:56
گول خوردیم حسابی...! اههههه! اگه همروز کیسم نمی رسید دق می کردم شاید! یکشنه و دوشنبه.. دو روز! حس منو فقط معتادا درک می کنن.. از امروز شروع می کنم. صح واسه کلاس سیری در تاریخ ادبیات انگلستان پاشدیم رفتیم دانشگاه.. بماند که صبح تصمیم گرفتیم زودتر بریم که با اتوبوس اولی بریم و زودت برسیم دانشگاه و اینقده هوا تاریک بود...
-
اینم از امروز من!
یکشنبه 5 آذر 1385 00:47
اینم از امروز من! صبح یه زنگ زدم آبجی کوچیکه حرف زدیم بعد یکم ول زدم تا 11... وای چقد دیر شد! الآن آبجی کوچیکه صداش در می آد..! برم حاضر شم... نه بذار یکم ناهار بخورم بعد..! یه 10 دقیقه ای تاخیر داشتم! 50 تومان جریمه شدم(برای جلوگیری از تاخیرهای بی مورد، من و آبجی کوچیکه تصمیم گرفتیم هرکی دیر اومد سر قرار 50 تومان...
-
اینم از امروز من!
یکشنبه 5 آذر 1385 00:40
اینم از امروز من! صبح یه زنگ زدم آبجی کوچیکه حرف زدیم بعد یکم ول زدم تا 11... وای چقد دیر شد! الآن آبجی کوچیکه صداش در می آد..! برم حاضر شم... نه بذار یکم ناهار بخورم بعد..! یه 10 دقیقه ای تاخیر داشتم! 50 تومان جریمه شدم(برای جلوگیری از تاخیرهای بی مورد، من و آبجی کوچیکه تصمیم گرفتیم هرکی دیر اومد سر قرار 50 تومان...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 آذر 1385 22:05
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 آذر 1385 19:54
-
من آبجی کوچیکه ام!
شنبه 4 آذر 1385 11:21
من آبجی کوچیکه ام! سلام.من آبجی کوچیکه ام.این اولین باریه که می نویسم.آبجی بزرگه یه جورایی قبلا معرفیم کرده ولی من برای اینکه معرفیش کامل بشه باید بگم که من و آبجیم یه جورایی تافته جدا بافته ایم.با هیچ کس نمی جوشیم ،با کسی کاری نداریم، درس نمی خونیم و از اون شب امتحانیای خفنیم،هر چند وقت یه بار میریم تو نخ یه کاری و...
-
اینم از جمعه ی من !
شنبه 4 آذر 1385 00:00
اینم از جمعه ی من ! امروز دختر خوبی بودم! دیشب می خواستم زودی بخوابم تا از امروز بشینم درس بخونم.. تو دو سه هفته ی دیگه یه عالمه امتحان دارم... نمی دونم چرا این ترم درسامون سخت شده! شاید من تنبل شدم... یادم باشه از بچه ها بپرسم !! دیشب تا ساعت 4 بیدار بودم و آهنگ دانلود می کردم، این وسطا هم به خاطر جلوگیری از سر رفتن...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 3 آذر 1385 15:09
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 3 آذر 1385 01:21
-
پنجشنبه ی یه آدم بیکار...!
جمعه 3 آذر 1385 00:16
پنجشنبه ی یه آدم بیکار...! صبح با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم... آبجیم بود..! ( دختر تو خواب نداری کله ی سحر زنگ می زنی آدم و بیدار می کنی؟!) یه نیم ساعتی حرف زدیم، بعد رفتم ناهار خوردم و از اون به بعد پای کامپیوترم تا الان... بیکاری چقدر بده ! امروز دانشگاه نرفتم... اصلا ارزش نداشت به خاطر یه ساعت از خوابم بزنم. اونم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 آذر 1385 22:41
-
چرا؟!؟!؟
پنجشنبه 2 آذر 1385 19:07
هرچی فکر می کنم نمی تونم بفهمم چرا بعضی ها اینقدر بی جنبن.... شما می دونید؟! متاسفانه مجبور شدم بخاطر اوندسته از دوستان بی جنبه عکس پست قبلی رو عوض کنم.... بر می گردم... امضاء: آبجی بزرگه !!