دارم می میرم از خستگی.
وای خدایا دارم می میرم از خستگی...
امروز باز این آبجی ما زنگ زد و بیدارمون کرد.. دیگه عادت کردیم صبحا با صدای هم بیدار شیم!
از دیروز این امیر مخ من و خورد که بریم بیرون، این زبون لال شده ی منم گفت باشه پس بریم خرید.( آخه یه چند وقتیه هی می خواد بره خرید و نمی شه!)
قرار شد ساعت 3:30دم محل کارش باشم و از اونجا بریم ساختمون پلاسکو..
واسه همین بعد از اینکه با آبجی کوچیکه حرف زدیم و خودمون و دلداری دادیم که امتحان این تاریخ ادبیات و قبول می شیم ایشاا...، هرکی رفت سی خودش...
فکرشو بکنین از 4:30 تا 8 تو پاساژ بودیم آخرشم هیچی نگرفتیم...( من دیگه غلط بکنم با امیر برم خرید..)
بعد از اینکه من و رسوند خونه قرار شد با بچه ها بره تیراژه ... تا همین چند لحظه پیش ازش خبری نبود...تا اینکه زنگ زد و گفت خریدش و کرد!!! عجیبه!! الآن دو تا شاخ گنده رو سرمه...!
آره داشتم ظرفای شامو می شستم که آبجیم زنگ زد و گفت آپ کرده و منم که حسوووود! اومدم آپ کنم و بگم یه دنیا خسته ام...
وای فردا برسی آثار!! استاد..! اکثریت...! اینم بگم که نگفته نمونه... این استاد چشم پاکه ما یکم طرفدار دموکراسیه انگاری... خودش که درس نمی ده... از بچه ها نظر می پرسه، بعدشم که با نظر اکثریت موافقه...
حالمو بهم می زنه... نمی دونم چه جوری بعضی از بچه ها براش سر و دست میشکنن!! اون دختر چاقه رو می گما آبجی...!
فردا دانشگاه خبری نیست... خوشی و گلی هم نیستن... شاید امیر و لی بیان.. اینام که شورشو در آوردن با این دانشگاه اومدنشون... از اول ترم تا حالا من فقط یه پنجشنبه امیر و تو دانشگاه دیدم..!
بر می گردم...
امضاء:
آبجی بزرگه !!
دارم می میرم از خستگی.
وای خدایا دارم می میرم از خستگی...
امروز باز این آبجی ما زنگ زد و بیدارمون کرد.. دیگه عادت کردیم صبحا با صدای هم بیدار شیم!
از دیروز این امیر مخ من و خورد که بریم بیرون، این زبون لال شده ی منم گفت باشه پس بریم خرید.( آخه یه چند وقتیه هی می خواد بره خرید و نمی شه!)
قرار شد ساعت 3:30دم محل کارش باشم و از اونجا بریم ساختمون پلاسکو..
واسه همین بعد از اینکه با آبجی کوچیکه حرف زدیم و خودمون و دلداری دادیم که امتحان این تاریخ ادبیات و قبول می شیم ایشاا...، هرکی رفت سی خودش...
فکرشو بکنین از 4:30 تا 8 تو پاساژ بودیم آخرشم هیچی نگرفتیم...( من دیگه غلط بکنم با امیر برم خرید..)
بعد از اینکه من و رسوند خونه قرار شد با بچه ها بره تیراژه ... تا همین چند لحظه پیش ازش خبری نبود...تا اینکه زنگ زد و گفت خریدش و کرد!!! عجیبه!! الآن دو تا شاخ گنده رو سرمه...!
آره داشتم ظرفای شامو می شستم که آبجیم زنگ زد و گفت آپ کرده و منم که حسوووود! اومدم آپ کنم و بگم یه دنیا خسته ام...
وای فردا برسی آثار!! استاد..! اکثریت...! اینم بگم که نگفته نمونه... این استاد چشم پاکه ما یکم طرفدار دموکراسیه انگاری... خودش که درس نمی ده... از بچه ها نظر می پرسه، بعدشم که با نظر اکثریت موافقه...
حالمو بهم می زنه... نمی دونم چه جوری بعضی از بچه ها براش سر و دست میشکنن!! اون دختر چاقه رو می گما آبجی...!
فردا دانشگاه خبری نیست... خوشی و گلی هم نیستن... شاید امیر و لی بیان.. اینام که شورشو در آوردن با این دانشگاه اومدنشون... از اول ترم تا حالا من فقط یه پنجشنبه امیر و تو دانشگاه دیدم..!
نمیدونم از کجا بنویسم.انقدر تو این چند روز اتفاقای جورواجور افتاده که....
کلا هفته ی زیاد جالبی نبود.از شنبه گرفته تا همین الان.از شنبه هیچی نمیگم چون افتضاح بود.می رسیم به یکشنبه.جالبه یکشنبه از زیر دست آبجی بزرگه در رفته و روز به اون پر اتفاقی رو ننوشته.نمیتونم ریز به ریزشو تعریف کنم چون واقعا خیلی طولانی بود.ولی یه چیز جالب که داشت این بود که از زمان کشف گلی این طولانی ترین مدتی بود که گلی رو می دیدیم.اولا بگم که گلی یکی از بچه های دانشگاس که غلط نکنم باید از بچه های صنایع باشه.اسم گلی هم از اون جایی براش انتخاب شد که یه روز ما دیدیم وای این ادم چه شباهتی به محمد رضا گلزار داره و از اون روز اسم گلی موند روش.اون روز ما ساعت یک کلاسمون تموم شد و اومدیم تو ایستگاه تا اتوبوس بیاد،قرار بود بریم امازاده صالح ولی خوب ظاهراً این دفعه هم مثل اون سری که دزدا نذاشتند بریم، قسمتمون نبود که بریم و ما تا ساعت 5 منتظر اتوبوس بودیم .نه اینکه پول نداشتیم با تاکسی بیایما!نه!!حال کرده بودیم با اتوبوس بیایم.ولی خوب قسمت خوبش اینجا بود که تمام این 4 ساعتو در محضر گلی و دوستاش بودیم و اونا هم بسکه به ما زل زدند چشاشون 4 تا شد!.دیگه وارد جزئیاتش نمیشم چون دیگه جا ندارم.شنبه و 3شنبه رو که آبجی تعریف کرد ومیرسیم به امروز.
امروز صبح که بیدار شدم گفتم یه ذره درس بخونم آخه 3شنبه ی دیگه امتحان داریم.از اون جایی که اولین بار بود که کتابو باز می کردم وقتی دیدم وای 200 صفحه امتحانه و من هیچی نخوندم سریعاً از خوندن نا امید شدمو زنگ زدم به آبجی بزرگه که ببینم چه خاکی باید سرمون کنیم.بعد از دلداری های آبجی بزرگه به امید این که بتونیم ترجمه ی کتابو پیدا کنیم کتاب متابو جمع کردم ورفتم حاضر شم که برم آموزشگاه.امروز آخرین جلسه ی ترم بود.انگار همین دیروز بود که ذوق می کردم که می خوام برم سر کار.دلم برای بچه ها تنگ میشه!خلاصه بعد از کلاس شروین اومد دنبالمو رفتیم شام خوردیم و اومدیم.جای بدش اینجا بود که وقتی اومدم خونه مامان گفت بیا شام و منم واسه اینکه غرغر نشنوم مجبور شدم برم شام بخورم.الان تقریبا ً به مرز خفگی رسیدم! ... راستی امروز آبجی بزرگه هم با امیر رفته بود بیرون..خلاصه اینم ازهفته ی مسخره ی ما.
امضاء
آبجی کوچیکه