خیلی وقته ننوشتم...
خیلی چیزا واسه گفتن دارم که حالا باشه واسه سر فرصت
امروز اومدم که از دیشب بگم
دیشب جشن تولد علی بود. من و امیر هم که خوب صد البته دعوت بودیم. آبجی کوچیکه نتونست بیاد.واقعا جاش خالی بود.. خیلی خوش گذشت.. البته اولش به نظر نمیومد که خوب باشه ولی عالی بود...من که از وقتی شروع کردن به رقصیدن وسط بودم تا موقع خداحافظ ! دیگه آخراش رو پام بند نبودم. چقدر دلم می خواست چکمه امو در می آوردم... نمی دونید چقدر اون موقع که مجبور شدم چکمه امو در بیارم و لزگی برقصم و دوست داشتم!....
من که فیلم و ندیدم اما امیر می گفت همه بالا بودن ! گویا علی که فیلم و می دیده یکی دو جاش بهم فحش داده! ( همون جاهایی که میترا کادوشو داده بوده احتمالا!!)
با سلام و صلوات اومدم خونه... ساعت 1:30_2 بود ....البته خونه امن و امان بود منتهی من مجبور شدم به مامانم قضیه ی امیر و بگم... دوست نداشتم به این زودی چیزی بفهمه که به لطف امیر خان فهمید دیگه !
بی خیال....
آی که چقدر دلم واسه دیشب تنگ شده... کاش امیر هم مهمونی بگیره....خدا کنه برنامه هاش جور بشه و بگیره.....
چه خوب شد اومدی. تند تند بیا دیگه...حوصله مون سر میره...
صلام.!
خوش بگذره مهمونی...!
راستی عجب کیک و شمع های عجیبی داره....!!
بابای