مهمونی من و آبجی کوچیکه..
وااااای خدایا شکرت !
سلام
گفته بودم بر میگردم... آی اگه بدونین لین دو سه روزه چه خبر بود...
مامان و بابا و دوتا خواهرام رفتن شمال و من موندم و افکار شیطانیم... به بهناز( دوستمه ) گفتم بیاد پیشم که مامان اینا بهانه نیارن و برن.. رفتن و من و آبجی کوچیکه یه مهمونی گرفتیم... خیلی بزرگ نبود اما به نظر من که خوب بود.. من بودم و امیر و آبجی کوچیکه و بهناز و علی و مترا(خانومه دوست دختر علی).. آخر شب هم وحید ( آقای دوست پسر بهناز )... آبجی کوچیکه زودی رفت.. الی بمیرم باز دوباره مریض شد....
وای جای همه اتون خالی خیلی خوش گذشت... از اولش با اون خرید مسخره ی من و آبجی کوچیکه که 10000 کیلو!! میوه خریدیم و تمیز کردن خونه و ماست و خیار درست کردن و چیدن ظرفا تا اون آخرش که علی مست مست رفت فرودگاه دنبال باباش...
اون شب نتونستم بخوابم... همه اش دلم شور داشت که الآنه که بابا اینا بیان و بساط عرقیات و سیگارجات مارو که وسط پذیرایی بود و کشف کنن و از اونا بدتر امیر و وحید و ببینن! خدارو شکر بخیر گذشت! البته من نصفه شبی پاشدم به جمع کردن...
دیروزم که هوا بارونی بود و مامان اینا نتونستن بیان... امیر اومد پیشمون و با هم فیلم یک تکه نان و دیدیم... فکر نمی کردم اینقدر قشنگ باشه... جذابیتش واسه من بیشتر بخاطر این بود که معنی تک تک صحنه های فلم و امیر واسم توضیح می داد و از آیه هایی که تو قرآنه و مربوط به فیلمه برام می گفت... جالب بود...
اها.. عصری هم با بهنام(آقای داداشه بهناز ) و مامانش یه سر تا پاساژ ونک رفتیم و از اونجایی که پای اضافی و وقت اضافی داشتیم یه سر کل ایرانزمن و گلستانم گشتیم واسه لباس و بهناز حرفش همونی بود که بود!
خوب دیگه برم تا مامان اینا نیومدن یه چک کنم خونه رو...
سلام
پس حسابی خوش گذشته جای ما خالی ها؟
به ابجی کوچیکه سلام برسون
کم کاره هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا بگو بیشتر بنویسه.
ممول
به من هم یه سری بزن خوشحال میشم.
salam
sar bezan
nazar bedeh