من و آبجیم !

هرچی که بشه

من و آبجیم !

هرچی که بشه

هفته بی مزه

         

 نمیدونم از کجا بنویسم.انقدر تو این چند روز اتفاقای جورواجور افتاده که....

   کلا هفته ی زیاد جالبی نبود.از شنبه گرفته تا همین الان.از شنبه هیچی نمیگم چون افتضاح بود.می رسیم به یکشنبه.جالبه یکشنبه از زیر دست آبجی بزرگه در رفته و روز به اون پر اتفاقی رو ننوشته.نمیتونم ریز به ریزشو تعریف کنم چون واقعا خیلی طولانی بود.ولی یه چیز جالب که داشت این بود که از زمان کشف گلی این طولانی ترین مدتی بود که گلی رو می دیدیم.اولا بگم که گلی یکی از بچه های دانشگاس که غلط نکنم باید از بچه های صنایع باشه.اسم گلی هم از اون جایی براش انتخاب شد که یه روز ما دیدیم وای این ادم چه شباهتی به محمد رضا گلزار داره و از اون روز اسم گلی موند روش.اون روز ما ساعت یک کلاسمون تموم شد و اومدیم تو ایستگاه تا اتوبوس بیاد،قرار بود بریم امازاده صالح ولی خوب ظاهراً این دفعه هم مثل اون سری که دزدا نذاشتند بریم، قسمتمون نبود که بریم و ما تا ساعت 5 منتظر اتوبوس بودیم .نه اینکه پول نداشتیم با تاکسی بیایما!نه!!حال کرده بودیم با اتوبوس بیایم.ولی خوب قسمت خوبش اینجا بود که تمام این 4 ساعتو در محضر گلی و دوستاش بودیم و اونا هم بسکه به ما زل زدند چشاشون 4 تا شد!.دیگه وارد جزئیاتش نمیشم چون دیگه جا ندارم.شنبه و 3شنبه رو که آبجی تعریف کرد ومیرسیم به امروز.

امروز صبح که بیدار شدم گفتم یه ذره درس بخونم آخه 3شنبه ی دیگه امتحان داریم.از اون جایی که اولین بار بود که کتابو باز می کردم وقتی دیدم وای 200 صفحه امتحانه و من هیچی نخوندم سریعاً از خوندن نا امید شدمو زنگ زدم به آبجی بزرگه که ببینم چه خاکی باید سرمون کنیم.بعد از دلداری های آبجی بزرگه به امید این که بتونیم ترجمه ی کتابو پیدا کنیم کتاب متابو جمع کردم ورفتم حاضر شم که برم آموزشگاه.امروز آخرین جلسه ی ترم بود.انگار همین دیروز بود که ذوق می کردم که می خوام برم سر کار.دلم برای بچه ها تنگ میشه!خلاصه بعد از کلاس شروین اومد دنبالمو رفتیم شام خوردیم و اومدیم.جای بدش اینجا بود که وقتی اومدم خونه مامان گفت بیا شام و منم واسه اینکه غرغر نشنوم مجبور شدم برم شام بخورم.الان تقریبا ً به مرز خفگی رسیدم! ... راستی امروز آبجی بزرگه هم با امیر رفته بود بیرون..خلاصه اینم ازهفته ی مسخره ی ما.

 

                                                                                    امضاء

                                                                                                آبجی کوچیکه

نظرات 3 + ارسال نظر
محمد پنج‌شنبه 9 آذر 1385 ساعت 07:07 ب.ظ

نوشتن خوب است .اما در نوشته های شما چیز خاصی پیدا نمی شود .سعی کنید نوشتن تان را سمت و سو و هدف ببخشید.

ما واسه کسی نمی نویسیم! هدفمونم از نوشتن این نیست که کسی توش چیزی پیدا کنه ... ما واسه دل خودمون می نویسیم... شاید یه روز که خلی دور هم نباشه خودمون نشستیم خوندیمشون و کلی چیزا ازشون یاد گرفتیم...
بازم بابت نظرت ممنون

اسماعیل جمعه 10 آذر 1385 ساعت 05:47 ب.ظ http://hasaroiye.blogsky.com

سلام شماها عجب آبجیهای با حالی هستید به کلبه من هم یه سر بزنید. برام ایمیل هم بفرستید تا با هم بیشتر آشنا بشیم

غول چراغ جمعه 10 آذر 1385 ساعت 11:04 ب.ظ

سلام
همچنان ادامه بده به نوشتن های به ظاهر بی هدف !
مثل من!
موفق باشی.

هدف نوشتنه... با هدف یا بی هدف

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد