گول خوردیم حسابی...!
اههههه! اگه همروز کیسم نمی رسید دق می کردم شاید!
یکشنه و دوشنبه.. دو روز! حس منو فقط معتادا درک می کنن..
از امروز شروع می کنم.
صح واسه کلاس سیری در تاریخ ادبیات انگلستان پاشدیم رفتیم دانشگاه.. بماند که صبح تصمیم گرفتیم زودتر بریم که با اتوبوس اولی بریم و زودت برسیم دانشگاه و اینقده هوا تاریک بود که من صد دفعه مردم و زنده شدم تا برسم سر کوچه... از ترسم اسپریم و گرفته بودم دستم که هرکی پرید جلوم زودی بگیرم تو صورتش!! آخه از دم خونه تا سر کوچه دو تا ساختمون نیمه سازه که پر عمله و فعله اس، آدم می ترسه خوب! چقدرم خدا رو شکر کردم که خونمون تقریبا سر کوچه اس...
آره خلاصه به زور تاکسی گرفتم و رفتم تا ایستگاه اتوبوس های دانشگاه.. آبجی کوچیکه هم دو دقیقه بعد از من رسید... اتوبوس اول اومد و بچه ها با چه فضاحتی سوار شدن... یه آقاهه مونده بود لای در... چقدرم سرد بود هوا...
با اتوبوس دوم رفتیم دانشگاه.. منتهی مشکل اینجا بود که وقتی رسیدیم، ساعت 8:15 بود و کلاس شروع شده بود و من گشنه ام بود... تندی حرف شیطونه رو گوش کردیم و نرفتیم سر کلاس... گفتیم استاد ساعت اول حاضر غایب نمی کنه( این درسمون 4 واحده!) نشستیم صبحانه خوردیم و حرف زدیم و آهنگ گوش کردیم تا ساعت دوم شروع شه... بچه ها که اومدن بیرون ناقل خبر خوبی نبودن! استاد حاضر غایب کرده بود... من و آبجی کوچیکم گفتیم ای بابا ما که غیبت و خوردیم بیا ساعت دوم نریم سر کلاس ایندفعه استاد دیگه حتمی حاضر غایب نمی کنه... خبر از این نداشتیم که قراره بازم گول بخوریم!!!
امروز دانشگاه داشت شلوغ می شد که ما اومدیم تهران. آخه آبجی کوچیکه تهران کلاس داشت باید بر می گشتیم... واسه خاطر همین تصمیم گرفتیم سر کلاس نمایشنامه هم نریم... گفتیم برین ناهار بخوریم بعد بریم تهران... تو راهرو خوشی و دیدیم... چقدر ایکبیریه.. به قول آبجم که می گه چقدرم بد زل می زنه!! آبجیم دیده بود که اعصابش داغونه و هی از دفتر خانوم دکتر می آد بیرون و می ره تو دفتر آقای دکتر!!
گلی هم یکی دوبار انگاری رفته و اومده...
ناهار طبق معمول همیشه قیمه بود...
با تاکسی اومدیم تهران و آبجیم رفت که به کلاسش برسه و منم یه راست اومدم خونه... یکم ول زدم بعد گرفتم خوابیدم... دقیقا سه ساعت!
بعدشم که کیسم اومد و عین اینایی که دفعه اولشونه کامپیوتر می بینن اومدن نشستم پاش تا الآن...
پی نوشت:
1_ امروز دقیقا یه هفته و 1 روز از آخرین باری که امیرو دیدم می گذره... دوست دختر پسری ما هم نوبره ها...! از صبحم که انقده سرش شلوغ بوده تا همین الآن یه بار بیشتر زنگ زده....
2_آبجی کوچیکه امروز یکم بد اخلاق بود انگاری تو خودش بود،؟ چرا؟!!
3_ امروز تو دانشگاه واسه خیلی ها پیش اومده بود که ما چه نسبی با هم داریم... چرا؟!
4_ بازم این پستم طولانی شد... یادم باشه تو پست بعدی بگم آبجیم داشت با دوست گلی یخه به یخه می شد!!
بر می گردم...
امضاء:
آبجی بزرگه !!
کدوم دانشگاه درس میخونی که جرات میکنی سر کلاس تاریخ ادبیات نری؟
جواب این سوال جز مسائل امنیتیه که به هیچ عنوان مقدرور نیست!! ( درست بود جمله ام؟!)
اینکه سر کلاس تاریخ ادبیات نمیری به من ربطی نداره اما اگر از مباحث ادبیات انگلیسی عقب افتادی حتما به وبلاگ تاریخ
ادبیات انگلیسی مت سری بزن . با آرزوی موفقیت برای شما .
http://friendspic.blogsky.com
بعله. همونی که شما گفتی. از بس اینا رو خوندم دیگه پاک خل شدم. خب پس...شما هم کهنه ای....خوبه ...به اون یکی آبجی سلام برسون ....
سلام
مرسی که به من سر زدی ابجی جون