پنجشنبه ی یه آدم بیکار...!
صبح با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم... آبجیم بود..! ( دختر تو خواب نداری کله ی سحر زنگ می زنی آدم و بیدار می کنی؟!) یه نیم ساعتی حرف زدیم، بعد رفتم ناهار خوردم و از اون به بعد پای کامپیوترم تا الان...
بیکاری چقدر بده ! امروز دانشگاه نرفتم... اصلا ارزش نداشت به خاطر یه ساعت از خوابم بزنم. اونم با اون استاد مسخره و چشم پاک ! مرتیکه چشم چرون خجالت نمی کشه !!! ایکبیری ! آدم سر کلاسش یه عالمه معذبه !!
اما آبجیم به خاطر کلاس آخریش رفت... چه خوب شد من کلاس آخری نداشتم، وگرنه منم باید می رفتم...
امروزم به معنای واقعی به بطالت گذشت! نمی دونم چرا چرتی شدم... از بیکاریه انگاری....
خودم وفقط با چندتا خرده کار سر گرم کردم...
امیر( آقای دوست پسرم و می گم!) از صبح یه چند دفعه ای زنگ زد.... اونم امروز نرفت دانشگاه... بهش گفته بودم اگه نمی خوای بری دانشگاه بگو تا با هم بریم بیرووون... از دیروز صداشو در نیاورد تا امروز... منم افتادم رو دنده لج و بهش گفتم نمی تونم بیام بیرون... بی شعور خودش پاشد با دوستاش رفت... الهی کوفتش بشه...!
تازه نشستم که بشینم یه ذره لغت در بیارم و درس بخونم که آبجیم زنگ زد.... با شروین( آقای دوست پسرش و می گم!) رفته بودن سینما، فیلم م مثل مادر... من قبلا با امیر رفته بودم... واسه همین نشستیم با آبجمون تحلیلش کردیم و به این نتیجه رسیدیم که خیلی قشنگ بود...!
دیگه اینکه یه کم شام خوردم.. سعی کردم دی وی دی رایتر جدیده رو که مامان برام خریده جای اون قدیمیه که سوخت و نصب کنم که نشد... الآنم برم بگیرم بخوابم که حسابی خسته ام...
فعلا شب بخیر....
بر می گردم...
امضاء:
آبجی بزرگه !!
سلام این حتما یه نوع خاطرات وبلاگیه
خیلی جالبه میتونم با ابجی اشنا بشم
چون منم از ای خاطره ها دارم و مینویسم
منتظر جواب هستم.
از طرف داداش بزرگه
آره یه نوع جدیدشه... اینجا می خواییم همه ی حرفامونو بزنیم.. چیزایی که حتی از هم قایم کردیم... منتهی این آبجی کوچیکه یه کم تنبل تشریف دارن....
برام پیغام بزار ممنون
منظورم توی وبلاگه
یعنی اگه افتخار بدین یه جایی توی وبلاگتون به من جواب بدی
ممنون